عرق می کند خیال دریایی ات از تلاشی میان دستهای من چون موج بر من شناورباش ببوس مرا آنچنان که دلخواه توست بر احساسم آنگونه گذر کن که هیچ جنبنده ای از رج این تن عبور نکرد به ساحل لبهایم بتاز طوفان را پایانی نیست مانده ام امشب تو را با کدام واژه ی عاشقانه صدا بزنم دیگر نفسم عشقم دلبندم تکراری ترین عاشقانه های دنیاست اصلاً بیا امشب از همین فاصله ی دور تو را بغل کنم و آرام ببوسمت بگذار نجوای دلم را به آهستگی کنار گوشت زمزمه کنم و بگویم چقدر دوستت دارم وای چه صبحی میشود امروز وقتی خورشید از آغوش ما طلوع کند دلم از تمامِ دنیا یک کلبه ی چوبی با تو را می خواهد میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز کلبه ای قدیمی و دِنج که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود کنارِ پنجره اش که نشستم یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود شب هایِ تابستان رویِ پشتِ بامش دراز بکشم از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش سفر کنم و شب هایِ زمستان هم با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز کنارِ آتشِ شومینه روی یک صندلیِ چوبیِ دست ساز بنشینم کتاب بخوانم و چای بنوشم هر سپیده دم با صدایِ چهچهِ پرندگانِ سر خوش و بی غم چشم باز کنم نفسی آسوده و عمیق بکشم و از هوایِ تازه و جانانه ی طبیعتِ جنگل لذت ببرم من برایِ دلخوشی ام یک کلبه ی دنج و آرام می خواهم جایی که هیچ کس مسیرش را بلد نباشد جایی که بشود به دور از نگاهِ آدم ها از زیباییِ بکر و دست نخورده ی طبیعتش لذت برد. جایی که بتوان بدونِ هیچ دلهره و تشویشی برایِ مدتی هم که شده به معنایِ واقعی زندگی کرد ???????? تو را اندازه ی ذرات جانم دوستت دارم به پهنا و بزرگی جهانم دوستت دارم به قدری رخنه کردی در هوای شعر های من که حتی خارج از حدّ توانم دوستت دارم شدم جلدت به سان کفتری اما نمیدانی تو را من بیشتر از آب و دانم دوستت دارم میان ابری پس کوچه های تار احوالم تو دائم حاضری آرامِ جانم دوستت دارم دخیل خواهشم مجنون عشقت باورش با تو فراتر از ضریحِ واژگانمدوستت دارم اگر چه در هجوم وحشی قدّاره ها اکنون شکسته چهره ام اما همانم دوستت دارم درون حلقه های اشکِ شوقم آه میبینی تو را با بند بند استخوانم دوستت دارم گمانم از ردیف این غزل فهمیده ای دیگر که من همپای سویِ دیدگانم دوستت دارم????????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|